زمینههای دلبستگی:
آموزگاری سهتار (از ۱۳۷۸ تا کنون)
ورز و کار در شیوههای پیشینِ سهتارنوازی
کاوش در فلسفۀ هنرِ ایرانی بویژه خنیا و مهرازیِ ایرانی
روانکاویِ خنیای ایرانی، و کاوش در نوشتههای کهنِِ چامه و رازورزیِ ایرانی.
مولویشناسی
فلسفۀ منطق و زبان
بداههنوازیِ چند صدایی
سنجشِ شیوههای گوناگونِ آموزشِ سهتار، و فراهمآوریِ شیوهاے نو در آموزشِ سهتار با ریشهاے کهن، به آهنگِ پرورشِ تکنواز بداههپرداز.
زبانِ فارسی
من در هزار و سیصد و پنجاه و نُه، در تهران زاده شدم. به موسیقی و شگفتی و داستان از کودکی دلبسته بودم و از همان هنگام بی استاد به موسیقی میپرداختم: یک ملودیکای بادی، یک آکاردئونِ کوچک، و یک ارگ کوچک که با آن کارِ پیانو میکردم. در دبیرستان، با بختِ آموزش در سمپاد و راهنماییها و انگیزشهای برادرِ فیزیکدانم گرمِ ریاضیات و فیزیک بودم و به هوای آن دو میبالیدم و میپریدم، و آرمانِ آن روزگارِ من در این پیرامون و کارِ المپیاد فیزیک سپری میشد. اما در همان زمانها و اندکی هم پیش از آن، رخدادِ دیگری در زندگیام پیش آمد، و آن کنسرتِ بداهۀ سهتارنوازیِ پایکوبی حسین علیزاده بود که آن برادرِ دیگرم که شنوندۀ آن کنسرت بود پس از کنسرت سهتاری فراهم کرد که با آن کارِ سهتار کند. اینچنین سهتار سرزده و ناخوانده به زندگیِ من درآمد. آن سهتار در دست من ماند و سهتار را با او و خودسر آغاز کردم. کوتاه اینکه پس از دبیرستان تنها آزمون موسیقی دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران را برگزیدم، و در سال نخست نیز در همانجا پذیرفته شدم. زندگی و جستارِ دانشجوییام اینچنین آغاز شد. در دبیرستان، گرمیِ کار و بارِ سهتار و رنگ و هوای ویدیوهای تار و سهتار محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، و گروههای بزرگِ موسیقیِ کلاسیک و ... که آن برادرِ دیگرم برایم میآورد، و آرشیوِ خوبِ موسیقیِ او و کتابخانۀ خوبِ خانه و نکتهای دیگر که خواهم گفت، مرا اندک اندک از دنبالۀ رشته فیزیک که روزی آرمانِ من بود رویگردان کرد، و سرانجام رشتۀ موسیقی را برای دانشگاه برگزیدم. اما آن نکتۀ دیگر که از آن گفتم، این بود که روزی در بامدادِ یک آدینۀ سرد که به دکانِ سنگکیِ نزدیکِ خانه رفته بودم و کسِ دیگری جز من آنجا نبود، نانوا که نانها را در تنور میگذاشت و برمیداشت، بناگهان آغاز کرد به خواندنِ پرشورِ چامهای که هیچ از آن جز وزن و آهنگِ شگفتش بر یادم نیست. در آن سرما و بخارِ نفَسِ من و دمِ تنور، آن وزن مرا تکان داد و خونی را در رگم جنباند که پس از خریدِ نان، تا خانه با گامهای پران پران به آن آهنگ میدویدم و زمزمه میکردم. پس در خانه سراغ کتابخانه رفتم و در پیِ چامهای بر آن وزن که نانوا خواند گشتم. دیوانها را جابجا میکردم و در پی آن وزن بودم که دستم به کتابی رفت که از آن روز تا کنون همواره در کمتر از یک متریام بوده است: دیوان کبیر مولانا جلالالدین. آن وزن را یافتم و مولوی را هم با آن یافتم.
بهرِ نان شخصی سوی نانبا دوید ...
این در آغازِ دبیرستان بود؛ و در زندگیِ دانشجویی که به سببِ دوری از جامعۀ موسیقی و خودسری و غریبی و حالهای جوانی و تندبادِ مولانا در انزوای روحی و درونی بودم، مولانا همیشه آموزگار و تنها دوست و یاورم بود. دو سالی در هنرهای زیبا ماندم و سپس موسیقیِ دانشگاهی را رها کردم. پس از آن، کارِ موسیقی ژرفتر شد. به سربازی رفتم. سربازی و چند هنگامِ پس از آن را در یک کمانک (پرانتز) و تعلیقِ باطنی سپری کردم. در این زمان، مولانا بود، و ردیف دستگاهی بود، و مطالعههایی در فلسفۀ علم و شناختشناسی. همۀ زندگیِ گذشتهام به هم گرد آمد و بر آن شدم تا به دانشگاه باز گردم. کمانک (پرانتز) بسته شد. این بار با هستیای دیگر و بسا دیگرگون، باز به دانشگاهِ تهران و رشتۀ فلسفه در دانشکدۀ ادبیات و علومِ انسانی وارد شدم. در آنجا اندکی سامانِ فکریِ بیشتری یافتم که باید بگویم هیچ از درسِ استادهای گروه نبود. همچنان خودسره و در خود، راهِ پژوهش و دلبستگیهای خود را دنبال کردم، و زمانم بیشتر به منطقِ ریاضی و شیوههای واشکافیِ مفاهیم و کارگریِ زبان در اندیشه، سپری شد. و اینک گیهان، گردآوری و یکسویهگریِ همۀ زندگی و کارهایم تا این هنگام است.
***
گیهان واژۀ پارسیِ کهنِ کیهان و جهان است، و عالم و گیتی را میرساند، و نامی ست که بر یک اندیشۀ متا فلسفه گذاشتهام، و چند سالی ست که گاه به گاه به کارِ آن گرم ام. داستان، داستانِ جهاندار شدن و پناهگزیدگی و آشیانگزیدگیِ جانِ آدمی ست و اینکه این جهان و آشیان چگونه و از چه ساخته میشود. آدمی همچنان که به گفتۀ ابوحامد غزالی توسی در زیستنِ تنِ خود، نیازمندِ خوراکی و پوشاکی و خانهای است، در زیستِ جانیِ خویش نیز به کاشانهای و خوراکی و پوشاکی نیازمند است. روان (و یا بگیرید روح یا ذهن یا Mind و یا نفس؛ همۀ اینها برای من یکی ست و در اینجا یک اندیشه را میرساند)، خانه میخواهد؛ و آن «جهان» است. روان، کور است و تنگدست است و آواره و بیخانه است. او کورمال کورمال، در رویارویی با جهانِ بیرون، پنداری از هستی (وجود) و چگونههستیِ (ماهیتِ) آن را در درونِ خویش میپرورد؛ و جهانی پندارین (خیالی) و انگارین (مجازی) را از آن بر میسازد؛ و آن پیکرۀ بیدیدار و بیرویِ بیرونی را در این دیدار و چهره و رویِ پندارینۀ دربافتۀ درونیِ خویش میبیند؛ و با او خوی میگیرد.
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانے بر خیالی بین روان
روان، در چارچوبِ دیدارِ خود چهاردیوارِ «جهان» را بالا میبرد؛ که چون لانهای و کاشانهای استوار از گزند بتواند پناهِ وی باشد و او بتواند لختی در آن خانه بیارامد و بخسبد. روان آرامگاه و باشگاه میخواهد. او بیآرام از بی آرامی ست. او باید با چشمانِ بسته جهانی را ببیند؛ و نمیتواند هم که نبیند. گویی روان در مرگِ پریشانِ سرگشتگی هرگز نمیتواند درنگ کند و یا بایستد. روان میخواهد زنده بماند و زیستن، جهان میخواهد؛ و برای اینکه پندارِ روان، آرام بگیرد، باید بداند و بیابد که در کجا میزید، و چه را میزید، و در جهانی که خانه گرفته است، چه میگذرد و چگونه میتواند بگذراند و چیزی را که آرزومند است، چگونه فرا چنگ آورد. و برتر از آنها، روان غمِ بیگانگی و دورافتادگی و گمگشتگی را بر نمیتابد و به شتاب باید آن بیگانگی را از میان بردارد. روانِ بیتاب گهوارهای از (جنسِ) جهان میسازد. جهان، آرامگاهِ روان میشود و او در آن، این چنین میزید و میپاید. جهانی که چامهای را میماند و سامانهای است و گردآوردی ست از بودها (موجودات) و شدها (اتفاقات)، که روان آنها را از بودها و شدهای دیگر بیرون میکشد و برمیآورد (استنباط میکند). در چشمِ روان، هر بودی به بودی دیگر واسپرده میشود و هر شدی به شدی دیگر؛ و همچنین، شدی، بر شدی دیگر وانهاده میشود. این واسپاریهای پی در پی و تو به تو همان سرودن و بازسازی و آفرینشِ دوبارۀ جهان در دلِ روان است. و این بازساختن، همانی است که نامِ شناخت، و یا واشناختِ (Explanation) جهان بر آن مینهیم. روان، خداوندگارِ جهانِ خود است. او، سایۀ دادارِ گیتی ست؛ که جاینشینِ او ست و جهانِ او سایۀ جهانِ وی. روان، خدایی انگارین (مجازی) ست. هر چه او میکند این نیز میکند، جز آنکه انگارین است. او نیز همچون خدایش، جهانی را میآفریند؛ و آفرینش، اینچنین بازآفریده میشود. گویی خداوند، چنین خواسته است که آدمی سایۀ او باشد، و جهانآفرینیِ او در آینۀ آدمی باز درتابد. چنین است که روان، خداوندگارِ جهانِ خود است، و کاردانِ جهانِ انگارینِ درون است، که آنرا از چهرۀ خاموشِ جهانِ بیرون کشیده است. خانهای که روان برای خویش میسازد همچون خودِ او انگارین است و این خانههای انگارین میتوانند در یک زمان، همچون گزارشهای گونهگونی از پدیدهای یکسان، باشند، و در کنارِ هم ساخته شوند و هر روان در یکی که در خورِ او ست خانه کند. خانهها دیگرگون اند، جز آنکه خانهبودنشان و چگونگیِ برپاییشان در بنیادهای خانهسازیِ خویش یکسان و همباز است. در این میان رهنامهای (نقشهای) هست که میتوانیم آنرا رهنامۀ رهنامهها (نقشۀ نقشهها) بنامیم و رهنامۀ هر خانهای، پیروِ آن، ریخته و ساخته میشود. خدهای این رهنامۀ کلان در همۀ آن رهنامههای دیگر بازآورده میشود و میانِ همۀ آنها انباز است، و آن گیهان است. گیهان، خانهگریِ خانههای جهانهای انگارین و کاشانههای روان است. ... و گیهان است خانۀ خانگان. این نگاهی است به روان و داستانِ آدمی که او را چونان یک نگارهگر و یک خانهگر و یک داستانگوی و یک خنیاگر و رقصندۀ یکسره آفرینشگر نشان میدهد. در این میان، شایانترین نامِ آدمی نامِ آفریننده است، آفرینندهای که هر چه دارد را براستی میآفریند، جز آنکه آفریدهاش یکسره انگارین است، آفرینشگری که در سرشت بیچیز است و داراییاش هم همچون هستیاش انگارین، سایهوار، و در پی است. داراییهایی همچون: دانایی، نیکویی، و زیبایی.