طراحیِ دورۀ پرورش نیروی نوشتن چنانست که میتواند برای این کسان سودمند باشد:
- کسانی که (بویژه جوانانی که) میخواهند عمق بخشیدن اصولی به اندیشهشان را به کمک و برکتِ نوشتن بیاغازند.
- کسانی که میخواهند در جمعی سخنی بگویند و مایلند از سر احترام به وقت شنوندگان در زمانی کمتر مطالب سامانمندتر و سودمندتر و بدیعتری را ارائه کنند.
- روزنامهنگارانی که میخواهند نوشتهشان براستی چیزی به جهان مخاطب بیافزاید و جملههایی نباشد میانتهی و بینمک و بیبار که برای انجام وظیفه گفته میشود.
- کسانی که میخواهند در نشستهای فرهنگی بتوانند سخنانی بگویند که جز از چاپلوسیهای بیمزۀ تکراری یا ارائۀ اطلاعاتی همهجایی و آسانیاب باشد.
- منتقدان هنری که میخواهند سخنشان مرزهای شناخت هنر را گامی _ هرچند کوچک _ به پیش برد.
- کسانی که اهل نوشتن اند و یا میخواهند باشند اما کمتر مینویسند و یا در این کار پیوستگی نمینمایند.
- کسانی که فهمیدهاند بیماریای در نوشتن و اندیشیدن وجود دارد بنام «مُد روز» و فهمیدهاند مُد روز چه اندازه آسیب زننده و تباه کنندۀ عمرِ گوینده و شنونده است.
- و بطور کلی کسانی که دوست دارند بهتر بنویسند، یا نوشتن را بیآغازند.
چگونه میتوان بهتر نوشت؟ منظور، نوشتن داستان و خیال نیست، بلکه نوشتنِ هر اندیشهای دربارهٔ جهان و رخدادها و موجودات آن است. برای نمونه، نوشتن از فواید گیاهخواری، یا سفری با قطار، یا دم کردن چای، یا زنده داشتن امید، یا توصیف یک شیوۀ معماری، یا خاطرهای از دوران دور، یا چیستیِ آدامس، یا چرایی ترجیح موسیقی بر سکوت یا برعکس، و ... . نوشتن مهارتی ست (و گاه حتی وظیفهای ست) و میتوان و باید در آن ورزیدهتر شد. هر کاری را که بتوان خوب یا بد یا بهتر و بدتر انجام داد، میتوان آموخت: از بستن بند کفش و مسواک زدن گرفته تا رفتار با دیگران و نواختن یک ساز، و نوشتن.
نوشتن همان اندیشیدن است؛ که باید بسامان و استوار و نیک پرداخته و باندازه و روشن باشد. نزدیکی به هر یک از این وصفها آموختگی و ورزیدگی و والایش میخواهد، پرورش میخواهد.
من برنامهای فشرده برای پرورش توانایی نوشتن فراهم آوردهام که در بیست نشست دو ساعته است و به ده موضوع میپردازد. هر موضوع در دو نشست بررسی میشود، یکی آموزشی و دیگری تمرینی.
سرفصلها:
• فایدههای نوشتن
• سامانِ نوشته
• استواری سخن
• بهاندازگی
• روشنی
• واژگان
• نمک و ذوق
• حال کلی
• زیبایی
• آموختن نوشتن از نوشتهها
در نشستهای تمرینی، نمونههای کوتاهِ نوشتههای هنرآموزان خوانده و بررسی میشود.
توقع میرود هنرجوی کم تجربۀ ناآشنا با نوشتن یا با اعتماد بنفس کم نیز پس از گذراندن این دوره بتواند نوشتههای کوتاه سامانمندی بیافریند و نیز بتواند سستی بسیاری از نوشتههای بیمغز رایج در اینترنت و مطبوعات را شناخته و راههای بهبودشان را نیز بداند.
این درس شاید نخستین بار است که در ایران ارائه میشود. نشستها آنلاین است و هزینهٔ مختصری برمیدارد.
قصد دارم تا نشستهایے آنلاین یا حضوری در شرح و درس مثنوی معنوی برگزار کنم. قاعدۀ خِرد این است که بگویم چه نیازے ست به افزودن شرحے دیگر در این میان، و به دیگر سخن چه تفاوت است میان کار من و دیگران. آن تفاوت را نمیشود در این مجال گفت، و تنها بسنده میکنم به یکی دو نکتۀ کوچک دربارۀ شرح و درسهای کنونی.
امروزه بیشترِ شرح و درسهای مثنوی، تا جایے که من میبینم، در چند نکته مشترک اند:
اغلب، گوینده مخاطب را بیش از اندازهاے که باید، دست کم و مبتدی میگیرد. او با این کار، اختلاف اندکِ ارتفاعِ «خود» با دیگران را بیشتر از واقع نشان میدهد. این از لحنِ گفتار نیز که در ذوق میزند و گاه همچون یک معلمِ مدرسۀ ابتدایی ست آشکار است.
اغلب، گوینده (شارح) حالتِ کسے را میگیرد که یا عارفے واصل و وارسته است که با آرامش و لبخندے از سرِ وصل و وقوف، مخاطب را پیرانه ارشاد میکند، و یا در مقامِ کسے ست که از حالات عارفانِ واصل بروشنی خبر دارد و همچون یک واسطۀ فیض میان مخاطبِ بیچیزِ هیچ و مرشدِ کامل و تمام ایستاده و سخن میگوید. او با این کار، دلِ «خود» را خنک میکند که: باری او هم «کسے» ست.
این دو گروه شارح (وارستهنمایان، و آگاهانِ از وارستگان و وارستگی):
از آنچه میگویند پاک مطمئن اند، و از این رو تمهیداتِ هوشمندانه و خردپردازیاے در گفتارشان دیده نمیشود که بخواهند درستیِ گفتهشان را به آن واسطه نشان دهند. به دیگر سخن، آنها میگویند که گفتۀ مرا بپذیر، چون «من» میگویم.
بیش از آنے که باید هیجان و شوق نشان میدهند، در زمانیکه چندان جای آن نیست. این هیجانها بیشتر نشان گرهها و مشکلاتے در روان گوینده («خود») است تا نشان غلیان و شورے طبیعی برآمده از کشفے یا حالتے والا.
شرح و درس مثنوی -دست کم از دید من- باید کارے باشد دقیق و نهآسان و نیازمند به خیالے خلاق و باریک و بکارگیریِ خرد و هوش، در هر دوی گوینده و مخاطب. در روال کنونی، شنونده تنها یک گیرنده و پذیرنده است و برای فهم مطالب نیاز به چینے در پیشانی چروکے در مغز و بکارگیری نیروی خیال و نگرش و خرد و هوشِ خویش ندارد -چون گمان میکند یک «خودِ» دیگر زحمت این کار برایش کشیده است! که اغلب البته نکشیده است.
باید افزود که نشستهای شرح و درس مثنوی البته کارکرد فرهنگیِ خود را دارند و مخاطبان از آنها بهره میبرند و بدان میبالند. اما همۀ کار این نیست، و شاید کسانے باشند که به طرز و خواست و شیوۀ دیگرے سراغ فهم و مشق مثنوی میروند.
من البته دربارۀ شیوههای رایج کنونی داوریاے دارم و انتخابے. از دید و یافتِ من، در میدانهای هنر و فهم و اندیشه و فرهنگ، هر آنچه آسان و زودیاب و بی دشواری و بی زجر بدست آمدنی ست، نااصیل و قلب و نااستوار و اغلب به درد نخور است. آن کارها نشان این است که یک «خود» نیازمند این است که فریاد بزند: من هم «کسے» هستم.
تا جایے که من دیدهام، نشستهای درس و شرح مثنوی -حتی در دانشگاه- حالتے وعظگونه دارند و گوینده که اغلب یک «خودِ» تهیدستِ کوتهآستین است، گشادهدستانه و پیرانه و گاه هم بس خُنک و شرمآور به بیانِ بیسختیِ شرح و درس میپردازد -شرحے که اغلب هم کپیِ جای دیگر («خودِ» دیگر) است.
خردپسندانهتر این است که گوینده، یا شرح را از کتاب مهمے از شارحانِ پیشین بخواند، و یا خود چیزے در مقابلِ آنها بنویسد و ارائه دهد. با روند کنونی، شرح به کارے دم دستی و آسان و سرسری بدل شده و بیشتر هم میشود. اینکه ما دهها شرح مثنوی (گفتاری یا نوشتاری) داشته باشیم که اغلب کپیِ گذشته اند و بی نظرگاه و سست و بیوجه به وجود آمدهاند، آن اندازه مفید نیست، که یکے دو سه شرح داشته باشیم که آشکارا با هم روبرو باشند. این سرسری گرفتنها پهنۀ خطیرِ کار را به فراموشی میبرند، و به میراث فرهنگی ایران آسیب میزنند بجای آنکه پاسِ آن را داشته و شکوفایش کنند و پیشترش برند.
برای من، نشانِ یک شرح و درس مثنویِ خوب این است:
اگر مولانا خود در نشست در کنارے نشسته باشد، به شارح فحش بد ندهد! مثلاً شارح برای شرحِ «نیستان»، عشوهکنان بر سرِ منبر صحبت از سابقهاے در «تمثیل غار افلاطون» و یا اسطورههای یهودی یا چه و چه نکند، چراکه در این زمان مولانا به او فحش خیلی بد خواهد داد! (البته با شناختے که من از او دارم)
چند وقت پیش گزارشی میخواندم از گفتگوی محسن حجاریان موسیقیشناس با جمع دانشجویان موسیقی دانشگاه تهران که به آنها گفته بود متاسفم که شما اینجا دارید عمر خود را تلف میکنید با این درسها و استادهای پرت بیسواد که سرتان را به آنها گرم کردهاید (نقل به مضمون). برای من جالب بود که چه عجب یک نفر پیدا شد و از این حرفها هم زد. گرچه مطمئن نیستم، اما با این حال شرط میبندم دانشجویانی که شنوندۀ آن حرف بودند کوچکترین تکانی نخوردند که هیچ، کوچکترین جنجال یا دستِ کم پرسشی با استادانشان در آن باره نداشتند. اگر هم نگویم هیچ دانشجویی، اما میتوانم بگویم از صد تن یکی هم چنان نکرده است. آنها، مثل بیشترِ ما در زمان خود، به خوابی گنگ و گیج غلت میزنند. شاید هم واقعاً در آن سن و سالِ دانشجویی که عموماً همه تا گردن در خامیِ بلاهتی ژرف غرق اند بیش از این نمیتوان چشم داشت ـــانگار که با یک بلوغ بیش از اندازه دیررس روبرو باشیم، یک بلوغ جمعی دیررس یا شاید بهتر است بگوییم اغلب هم هرگزرس یا نارس ابدی. من گفتنیهایی در این باره دارم که چرا در آن سن (یا سنین دیگر) کسی به آن نحو کور و کر و گاو و خر میشود و متوجه نمیشود که کسی دارد او را نقد میکند و مفت مجانی کورسوی نجاتی را پیش رویش میگذارد. بعدتر در آن باره میگویم. نمونۀ دیگر جواد طباطبایی ست که در کتابش ملاحظات دربارۀ دانشگاه آبروی نداشتۀ گروه فلسفه دانشگاه تهران را برده و باز هم متاسفانه من شرط میبندم که دانشجویانِ آنجا هیچ تکانی نخوردهاند و نمیخورند. دربارۀ همان گروهِ فلسفه استاد دیگری (حسین مصباحیان) گفته است که بعد از هفده سال کار برای تکان دادن دانشجویان فهمیده که شکست خورده و خود دانشجویان در آن باره کم مقصر نیستند. اگر اینها نباید کسی را ناامید کند پس چه چیز باید ناامید کند؟ هرچند ناامیدی هم مثل امید هیچگاه تمام و کمال نیست و بالاخره یک روزنی جایی هست که ناامیدی را امید و امید را ناامیدی کند. اینجا صحبت سر موضوع موسیقی نگونبختِ سنتی ست. آنچه من میبینم این است که اوضاع مسخرهتر از این حرفها ست که کسی بخواهد و بتواند چیزی در آن باره بشنود، تازه بشرط آنکه اصلاً کسی در کار باشد که بتواند چیزی هم بگوید. لابد میگویید این همه حرف که هر جا زده میشود پس چیست؟ جواب من این است که اغلب اراجیفی ست زورکی و مبتذل و مقلدانه و بدرد نخور، که با آنها گوینده زور میزند استوار کند که او هم برای خود کسی ست. یکی از جاهایی که آن اباطیل را میشنوی خود دانشکدههای موسیقی ست. من سالها پیش زمانی از عمر شریف را آنجا تلف کردم و تا فهمیدم چه خبر است از آنجا گریختم. اکنون گاه میکوشم که با نوشتههایم آن تاریکیها را به مخاطبان جوان نشان دهم ـــناجوانها که اغلب آرد خود را بیخته و الک را آویختهاند، بویژه آنهایی که با بسط دوباره و بنابراین مبتذلِ آن تاریکیها به آب و علفی هم رسیدهاند. بخشی از کار در کتاب دومم اندیشههای نیندیشیده در موسیقی ایرانی انجام شده است؛ هرچند به دلایلی ناامیدکننده، در نوشتنش که زحمت زیادی هم داشت امید چندانی هم به کارگریِ آن نمیبستم. بکلی هم بعید است کسی آنرا بخواند یا بتواند بخواند. من اینها را مینویسم نه برای اینکه خوانده و فهمیده شود، بلکه مینویسم تا آیندگان نگویند آنها همگی هیچ نمیفهمیدند و پاک گاو و خر بودند. صحبت فقط از دانشجوهای جوان ـــیا امروزه بهتر است بگوییم نوجوانـــ نیست. آنهایی هم که اکنون در میانسالی اند بهتر که نشدند بدتر هم شدهاند. آنها نه چیزی مینویسند نه چیزی میخوانند و نه اصلاً میتوانند دست به چنین غلطهایی بزنند. آنها نه برای این کار آموزشی دیدهاند و نه از بیخ ملتفت اند که دربارۀ رشتۀ دانششان باید از بنیاد بسیار بیندیشیند و اندازۀ نادانستههایشان نسبت به دانستههایشان بسیار بیش از آنی ست که شاید نخست تصور کنند. هرچه هم سن نادانانِ گرامی بیشتر میشود ناامیدی از اندیشیدنِ آنها هم به همان نرخ بیشتر میشود، و در واقع هرچه ایشان از آنچه هنرش مینامند به آب و نانِ بیشتری رسیده باشند آن ناامیدی بیشتر میشود. در آینده رفته رفته نشان خواهم داد که چرا میگویم اغلب گفتهها و نوشتههایی که دربارۀ موسیقی ایرانی میبینم اراجیفی بیش نیستند. اکنون شاید بگویید با این ناامیدی چرا گفتن را ادامه میدهم. پاسخ این است:
آدم در زمانۀ روز به روز مبتذلتر شوندۀ ما سه بایای (وظیفۀ) توانستنی دارد، تا بمیرد. یک اینکه زندگیاش (و اگر توانست زندگیهایی دیگر) را بگرداند تا زنده بماند، دو اینکه اگر هنر کند بتواند یک یادگاریِ هرچند کوچک اما تا میشود آبرومند برای آینده بجا بگذارد، و سه اینکه استفراغش از خریتها و بلاهتهای پیرامون را بجا بیاورد.
۲۳ اسفند ۴۰۳
آثارِ موسیقی، چه آهنگسازیها و چه نوازندگیها، نمیمانند و شنوندۀ بسیار نمییابند، مگر اینکه به شدت به دردِ چیزی بخورند و یا بگوییم درمانگر باشند.
بویژه در موسیقیِ دستگاهی (که امروزه به آن موسیقیِ ایرانی میگویند) شاید هر چه امروز ساخته میشود ناتوان درمانگری و بدردبخور بودن است، و از اینرو نه کسی آنها را میشنود و نه متعاقباً هیچ بار و ثمرِ فرهنگی از خود بجا میگذارد.
آنچه هست کوششهایی ست کور، که آگاهانه یا ناآگاهانه دو خیزشگاه دارد: پول، و هویت (در بارۀ این دو در یادداشتهایی دیگر خواهم نوشت). کوششهای امروزه، البته توفیقی هم ندارند ـ مگر اینکه از طرفِ کسی باشند که دارای شهرتی عاریه است، که آن هم تا مدت اندکی نخواهد پایید.
در این اوضاعِ مرگ آلود، هرچه پیشتر میرویم، درمانگر بودن و بدردبخور بودن بیشتر از ذهنِ آهنگسازان و نوازندگان دور میشود. این پارادایمی (بازی و بازاری) ست که رفته رفته متاسفانه محکم شده و سرگرمانِ خود را به این پندار انداخته که ایشان مشغولِ کارِ هنری اند، در حالیکه کارِ آنها را باید در بهترین حالت، یک فعالیتِ اقتصادی (و یا گاهی ایدئولوژیک) دانست. به همین سبب است که موجهای جدیدی که در موسیقیِ ایرانی پدید میآیند بعد از چند روزی همچون یک سراب از میان میروند؛ آنها به دردی نمیخوردهاند و درمانگر نبودهاند.
پیشنهادِ من به نسلِ جدیدِ موسیقیِ ایرانی این است که به این بیندیشند که موسیقیشان به چه دردی میخورد و چه را درمان میکند و چه افزودۀ فرهنگیای دارد؛ و اگر میبینند که در آن بارهها چیزی در کار ندارند، بیندیشند که پس چرا باید سکوتی را بشکنند و بر سرسامِ این همه آلودگیِ صوتیِ کنونی باز هم بیفزایند. آفریدنِ موسیقی همچون آفریدنِ سخن است؛ وقتی اندیشهای نیست، سکوت بهتر است تا سخنی گفتن.
من در کتابِ «سیپاره در آموختنِ سهتار و خموشیشناسیِ خنیای ایرانی»، بر این نکته بسیار انگشت نهادهام و آنرا در طراحیِ شیوۀ آموزشِ سهتار بنحوِ اصولی بکار بردهام.
امروز روز نظامی گنجوی ست. مساله این است که بیشترِ بزرگداشتها در جامعۀ ما چیزی نیست جز ستایشِ تنها (یا بگوییم همان چاپلوسی). یک ویژگیِ آن گونه ستایش این است که چیزی بر دانشِ شما نمیافزاید و یکی از بدیهای این کار آن این است که میتواند جای گفتنیهای دانشافزای مغذیِ حیاتی را بگیرد؛ مثلِ اینکه کسانی رفته رفته عادت کنند که فقط هله و هوله بخورند و خوراکِ اصلی را پاک فراموش کنند. دربارۀ نظامی میتوان در اینترنت گشت که چه کسانی از نظامی گفتهاند و آیا گفتهشان جز ستودن چیزِ دیگری هم بوده است یا نه. همین کار را دربارۀ فردوسی و مولوی و ... و گفتههای فردوسیشناسان و مولویشناسانِ نامدار هم انجام دهید. احتمالاً نتیجه شما را بهتزده خواهد کرد. ستایشِ بیمغز بیماریای ست که جامعۀ ما را فراگرفته؛ و یک نمونهاش واژههای بسیار بسیار تکراری و بنابراین مبتذلی ست که میانِ گروهی از مردمِ اتفاقاً توییتر-برو و داستان خوان و سریالِ-با-هم-ببین و عین-هم-لباس-بپوش و عین-هم-غذا-بخور عین-هم-موسیقی-گوش-کن و عین-هم-سفر-برو و غیره، به شدت سرایت کرده: «چه خوبه! چه خوب بود! خیلی خوب بود! دوسش داشتم و ... ». دربارۀ آن گروه از مردم و واژه های مبتذل در پستهای دیگری مینویسم. آن واژهها یادگار و شمهای از چاپلوسی نیز بشمار میآیند. من دربارۀ چاپلوسی نوشتهای دارم با نامِ «چگونه چاپلوسی نکنیم»، و همچنین دربارۀ نظامی گنجوی که امروز روزِ اوست نوشتۀ دیگری که دربارۀ موسیقی درجهانِ نظامی گنجوی ست وضمناً منظورِ من از این نام ردیف کردنِ نامِ سازها و گوشهها و از این قبیل جمعآوریهای یدی نیست. من در آنجا گفتهام که یک گونه موسیقیِ فراموش شدۀ ایران (منظورم یک تئوریِ فراموش شدۀ موسیقی نیست) را میتوان در سخنانِ نظامی باز جست.
آنچه مردمان میگویند، نشانِ چیزی ست که به آن میاندیشند.
اینجا میپرسیم موسیقیپیشگانِ کنونیِ ایران، دربارۀ چه میگویند و به چه میاندیشند. آیا آنها بجز تئوریِ موسیقی (شناختِ پردهها و دستانها و احیاناً وزنها) به چیزی میاندیشند؟ کسی که دربارۀ چیزی نمیاندیشد، در آن باره کاری هم نخواهد کرد. آنها به اینها نمیاندیشند: هنر، بیان، زیبایی، فرهنگ، احوال، رامش ، آرامش، ترازمندی، ظرافت، درونبینی، درونبانی، شکوه، ژرفا، تاریخ و ... .
اما آنها چرا نمیاندیشند؟ چون به آن نیندیشیدن خو گرفتهاند؛ و نیز از استادانِ خود، اندیشیدن در آن بارهها را نیاموختهاند و ندیدهاند.
دستگاه یک فضا ست، یک مینو ست، که با نواختنِ نغمههایی بر پردههایی، باید ساخته شود. نغمهها بیشمار اند.
با هر نواختنی دستگاه ساخته نمیشود. دستگاه پدیدهای مینوی (درونی) ست. تا فضا در مینو دریافته نشود، دستگاه ساخته نشده است. دستگاه، صدا نیست؛ حال است، گاهان(۱) است؛ که با صدا و یا یادآوریِ صدا ساخته میشود.
خواستِ از سهتارنوازی ساختنِ فضای دستگاه است. پس تا آن فضا ساخته نشود، نواختن بیهوده بوده است. نیکیِ نواختن هم به آن است که فضای دستگاه نیکتر و ژرفتر ساخته شود. پس اگر انگشتانِ نوازنده چابک و روان کار کنند و نغمه باصطلاح درست نواخته شود، باز هم نواختن میتواند کاری بیهوده باشد ــچرا که چه بسا هنوز فضای دستگاه ساخته نشده باشد.
شاید بگویید این گفتن ندارد که «کارِ نوازنده ساختنِ فضای دستگاه است» و هر کس این را میداند! اما باید گفت بیشترِ آنچه امروزه از نوازندگان میشنویم گواهِ فراموشیِ همین گفته است. آنها خود میدانند که من چه میگویم. سازِ آنها بی گاهان است. و ساختِ گاهانِ دستگاه، آماجِ یکمِ آنها از نواختن نیست. بیشترِ آنچه امروزه میشنویم گردآوردی از صداها ست و دستگاه نیست، و تنی ست بی جان.
این پدیده را در مهرازی (معماری) هم میبینیم. آماجِ مهرازی، ساختنِ خانه است و نه ساختنِ در و دیوار و پنجره. خانه باشگاهی ست برای آسودن و باشیدنی والا. چه بسا چهاردیواریای که باشنده از بودن در آن، ملول و تیره شود. با این همه، اگر به سازنده بگویی که ساختهاش بیهوده بوده است پاسخ دهد من که دیوارها و درها و پنجرهها را بدرستی و استوار و فراخ و ... ساختهام. این پاسخ، گواهِ آن است که سازنده آماجِ ساختن را از بن فراموش کرده بوده است: آماجِ ساختن ساختنِ فضایی ست برای باشیدن و زیستنی والا. در این زمان میگوییم: گاهانِ خانهگرفتن در اندیشۀ سازنده نبوده است.
با آنچه رفت، آیا شناخت و ساختِگاهانِ دستگاه، آموختنی و آموزاندنی ست؟ پاسخ آری ست. ما آنرا به شاگرد میآموزیم، و آن آموزش را پایۀ کارِ خود میدانیم. چنانکه، اگر هنرجویے بی آموختنِ گاهانِ دستگاه، از آن گذشت، کارِ او و کارِخود را بیهوده میدانیم.
نواختهاے که بی گاهان است، همچون خوراکی ست که سیر نمیدارد و نیرو نمیدهد. و یا همچون سخنی ست که پاک یاوه و ژاژ است. و میگوییم: آوایی ست که بیهوده خاموشی را شکسته و تباه ساخته است.
چگونه گاهان را بشناسیم و نواختن را با گاهان سازیم؟
نواخته همچون سخن است، که باید از روی نیازی باشد، و بهرِ مینو باشد، و راست باشد.
در این باره بیشتر خواهیم گفت.
(۱) گاهان: حال، وقت. و احوال و اوقات.